آرنيكاآرنيكا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

coopolpa

افاضات جدید پرنسس زیبا

هر هفته با خودم می گم که حالا ارنیکا جونی دیر خوابیده پس حتما این جمعه می تونم تا ساعت ١٠ صبح یا نه حداقل ٩ بخوابم اما امان امان !!! راس ساعت ٧:٣٠ از خواب بیدار می شی و تند تند منو بوس می کنی و قیافه من ارنیکا : ماما ناناز چشاتو با کن ممین هبا روشنه اوشید اومده بیدا شو صبح به خیر .چشاتو کم با نتن زیهاد با تن  ( مامان ساناز چشماتو باز کن ببین هوا روشنه خورشید اومده بیدار شو صبح به خیر .چشماتو کامل باز کن )   ارنیکا : ماما بپل پوپول من بیا اوشلت اونم  مواتو دونه اونم . گوشباله بندازم . آلالشت بتنم . لات برات بزنم بلیم با هم نانای اونیم .( مامان تپل مپل من بیا خوشگلت کنم موهاتو شونه کنم. گوشواره بنداز...
24 بهمن 1391

روزانه های من و تو

هنوز از اولین دیدارت تو بیمارستان از شنیدن صدای گریه ات و شیر دادنت و اولین خندت پیدا کردن دستات غلت زدنت نشستنت راه رفتنت و ... خیلییییییی نگذشته ! پس چرا من دلم برای تک تک لحظه هاش انقدر تنگ شده ! چرا باتمام وجود دلم می خواد اون روزا برگرده ! چرا انقد خودخواه شدم که همش می گم کاش یواش یواش بزرگ بشی ! چرا من دوست دارم از صبح تا شب فقط با تو بازی کنم و بخندم وازت سیر نمی شم ! و چقدر بچگیت و پاکیت و سادگیت را دوست دارم . چقدر وقتی با تمام وجود منو برای تشکر بابت دادن شکلات می بوسی و چشمات برق می زنه دوست دارم ! وقتی با یه آهنگ رویایی ابی از خود بی خود می شی و انقدر با احساس دور خودت میچرخی و می رقصی که انگار تمام دنیا مال توست و تا صد بار هم ...
4 بهمن 1391

شیطنت های ارنیکا عسلی

چند روز پیش مشغول بازی بودیم که زنگ خونه به صدا در اومد . با شنیدن صدای زنگ عین فرفره از جات می پری وقتی تو آیفون نگاه کردم دیدم بابا ولی ! با شنیدن اسمش چشمات عین گربه ای که گوشت می بینه برق زد و جلوی در وایستادی و بلند بلند بابا بابا می کردی ...بابا ولی را خیلی دوست داری یه علاقه خاص که احساس می کنم از خودم بهت منتقل شده  اون شب حسابی آتیش سوزوندی و کلی خندیدی امااااا یه دفعه شیطنت گل کرد و یه تخمه کدو کردی تو بینی مبارکت هی وای من !!!!!! من و بابا حسابی هول کرده بودیم . به ذهنم  خطور کرد که فلفل بیارم تا تو سرفه کنی و تخمه از بینیت بزنه بیرون !!! فلفل را بابا انقدر نزدیکت گرفت که رفت تو چشمت !!!! الهی بمیرم برات چشمای کوچولوت خی...
28 دی 1391

30 ماهگیت مبارک

عزیز دلمممممممم ٣٠ ماهگیت مبارک . تو یک ماه گذشته به طور حیرت آوری حرف زدنت خیلی قشنگ و کامل شده طوری که همه را متعجب کردی دایره لغاتت خیلی گسترده شده اما بسیار هم غلط و غلوط حرف میزنی که آدم دلش می خواد دستش را بزار رو شکمش و هرهر با صدای بلند بخنده از بس فرهنگ لغات متفاوتی داره یه چیزی تو مایه های زبون کره ای و ترکی قاطی انقده قشنگ وبامزه که هر آن دلم میخواد با تمام قوا بغلت کنم و تودستام فشارت بدم بعد تو هم جیغت در بیاد که اه چقد منو بوس می کنی !!! چرا منو فشار می دی ؟؟؟ فرهنگ لغات ارنیکا جونی ناناز = ساناز  بابا بییی = بابا ولی ببه با کسره = سپیده ننا یا فتحه = شهناز دوشی = گوشی موبایل چچ با کسره = کیک ( ای...
16 آذر 1391

از شیر گرفتن بیبی من

کلی مقاله و مطلب آمریکایی و ... در مورد زمان از شیر گرفتن بچه ها خوندم اما دلم راضی نمی شد که نمی شد و هیچ توانی تو وجود خودم برای این کار نمی دیدم اصلا انگار این اراده تو وجود من نیست که بتونم یه بچه را از چی که بهش علاقه داره محروم کنم آخه من چه کنم که نمی تونم!!!! به همین خاطر پناه بردم به آیه های قرآن که فرزند دختر با تو جه به توانایی مادر دو سال و دو ماه شیر بخوره ههههه اما کاش بیشتر بود آخه من و بچم این زمان برامون خیلی کمه ! می دونستم یه حکمتی تو این زمان هست که باید می فهمیدمش پس تا ته خط باید می رفتم . همه بچه های همسن ارنیکا از شیر گرفته شده بودن و من هنوز شیر می دادم تو جمع های مهمونی همه من و تو را مسخره و متلک بارون می کردن که ...
25 شهريور 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به coopolpa می باشد